عاشقی بیا تو
عاشقی بیا تو


یادی وحکایتی(قسمت دوم وپایانی)

دیروز هم حلیمه حتماً گرسنه بود. در کلاس را قفل کرده بودم و ایستاده بودم کنار در تا زنگ تفریح کسی توی کلاس نیاید. خانم معلم گفته بود که اگر بگذارم بچه‌ها توی کلاس بمانند یا توی کلاس بیایند، به خانم ناظم که شرافت خانم بود می‌گوید که خط کشم بزند. شرافت خانم دوست مادر بود و مرا هم خیلی دوست داشت. خانم معلم هم که دوست شرافت خانم بود، این را خوب می‌دانست . اما پیش روی بچه‌ها این طور می‌گفت تا حساب کارشان را بکنند. خانم معلم تا فکر می‌کرد که از پس بچه‌ای بر نمی‌آید، فوری می‌فرستادش دفتر سر وقت شرافت خانم. توی کلاس دو سه تایی بیشتر نبودند که خانم معلم را کلافه می‌کردند. خانم معلم می‌گفت که این حلیمه است که کلاس را به هم می‌زند. می‌گفت که حلیمه سنش به کلاس نمی‌خورد و باید به کلاس شبانه برود.

هر از گاهی که خانم مدیر حرف بیرون کردن حلیمه را می‌زد تا شاید بترسد و سر براه شود؛ رحیمه، خواهر حلیمه، که رخت‌های خانه‌ی ما و خانه‌ی شرافت خانم را می‌شست، دست به دامن شرافت خانم می‌شد تا پا درمیانی کند. شرافت خانم هم همین کار را می‌کرد، اما وقتی هم که حلیمه برای تنبیه شدن به دفتر فرستاده می‌شد، خط کشش می‌زد. گاهی که حلیمه همراه رحیمه به خانه‌ی ما می‌آمد، مادر نصیحتش می‌کرد کاری نکند که این‌قدر خط کش بخورد. حلیمه می‌خندید و می‌گفت که خانم ناظم نمی‌زندش، نازش می‌کند.  من که خیال می‌کردم حلیمه اگر ترکه هم می‌خورد، ککش نمی‌گزید. نه از جریمه‌ی مشقی باکی‌ش بود ، نه از کتاب به سرو یک پا کنج کلاس ایستادن، و نه حتا از کشیده شدن به این کلاس و آن کلاس  با  آن کلاه بوقی روی سر به نشانه‌ی خفت که مرا بیشتر ازهرچیزی می‌ترساند.

          حلیمه زنگ تفریح آمد و گفت، "در را باز کن، می‌خواهم دفترم را بردارم."

          -تو که دفتر نداشتی.

          -دیروز غروبی ننه‌ام واسه‌م خریده.

          -الان نمی‌شود. صبرکن زنگ بخورد.

          -همین الان می‌خواهم یک چیزی نشانت بدهم. نترس هیچ‌کس نمی‌فهمد. زود باش!

          حلیمه هلم داد. در را بازکردم و رفتیم تو. در را پشت سرمان کیپ کرد و رفت طرف کیف سیاه زیپدار مری. گفتم، "چی کار می‌کنی؟"

          -چی کار می‌کنی؟ هان؟ حواست کجاست؟

          اعظم به پهلویم سقلمه می‌زد و خانم معلم هم خیره نگاهم می‌کرد. دستپاچه گفتم، "ما خانوم معلم؟ هیچی به خدا."

          خانم معلم برگشت طرف تخته سیاه. سرم را روی دفترچه‌ام خم کردم . نیم نگاه به تخته و نیم نگاه به دفتر، سرسری کلمه‌های روی تخته را روی صفحه‌ی دفترم پیدا کردم. خیالم که راحت شد چیزی را جا نینداخته‌ام، دوباره رو به پنجره گرداندم. بیرون همین طور، مثل دیروز، شر شر آب بود و هاشور باران.

          باید امروز هر طور شده به خانم معلم می‌گفتم که دیگر نمی‌خواهم مبصر باشم. فکر این که دو باره زنگ تفریح حلیمه سراغم بیاید، حسابی حواسم را پرت کرده بود. نه می‌توانستم چغلی‌اش را بکنم، نه می‌توانستم بگذارم دو باره برود سراغ کیف مری. در کیف سیاه چرمی زپیدار مری را که باز کرده بود، از ترس این که مبادا یکی از راه برسد، خیس عرق شده بودم. خود حلیمه هم دست‌هایش می‌لرزید. چشم‌هایش مثل دهانش گشاد شده بود. نان سفید در دست‌هایش چرخید و به طرف دهانش رفت و به یک آن تکه‌ای از آن غیب شد. زبانم به سقم چسبیده بود. سر جایم خشکم زده بود. با چشم‌های از حدقه در آمده فقط نگاهش می‌کردم. حلیمه لقمه‌ای را که فرو داد، رو به من کرد و گفت، "چه خوشمزه‌ست! هم شیرین‌ست هم چرب. بخور ببین چی‌هست!" تا بیایم به خودم بجنبم، تکه‌ای ازنان نرم و سفید را توی دهانم چپاند. تند جویدم و زود قورتش دادم؛ اما مزه‌ی نان ترد و تازه و چربی و شیرینی کره و مربای آن که بوی خیلی خوشی داشت، همه‌ی روز زیر زبانم بود.

          مری نه دیروز حرفی زده بود، نه امروز. شاید هم اصلاً نفهمیده بود که نصف غازی کره و مربایش خورده شده است. چند باری گفته بود که مادرش همیشه می‌خواهد به زور خوراکی به خوردش بدهد. بیشتر وقت‌ها خوراکی‌اش را دست نخورده برمی‌گرداند. گاهی هم خوراکی‌اش را با خوراکی‌های جوربه‌جور اعظم که پدرش شیرینی فروشی داشت عوض می‌کرد.

          یکباره‌ به فکرم رسید نکند مری به خدیجه موسوی شک کند. این دیگر از این که به خود من شکش ببرد هم بدتر بود. باید هر طور شده همین امروز کاری می‌کردم. نه باران بند می‌آمد، نه زنگ می‌خورد. حلیمه گفته بود روزهای بارانی رحیمه بی کار می‌ماند.

          فکرم همین طور پیش رحیمه بود که در کلاس بازشد. میان چارچوب پیرزنی پیداشد سربرهنه و پا برهنه. چادرش به کمرش بسته شده بود وچارقدش دور گردنش خفت انداخته بود. پاچه‌های شلوار سیاهش که تا زانو بالا زده بود، پر از گل و لای بود. دلم هری پایین ریخت. مادر حلیمه بود که گاهی برای کمک به رحیمه به خانه‌ی ما می‌آمد.  تا خانم معلم آمد چیزی بگوید، پیرزن امانش نداد، "خانوم جان، خانه‌ات آباد، خانه‌مان را سیل برد. حلیمه را بگذار بیاید، خانه خراب شدیم ..."

          تا به خودمان بیاییم، حلیمه ازنیمکت آخر جست زده بود طرف در و با مادرش از کلاس بیرون زده بود. خانم معلم که همین‌طورکتاب به دست کنار تخته ایستاده بود، رو به پنجره گرداند. همه می‌خواستیم بیرون را ببینیم. زنگ که خورد، پشت شیشه هنوز شر شر آب بود و هاشور باران.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


شنبه 16 مهر 1390برچسب:,

|
 


سلام بازدیدکنندگان گرامی فضایی که اکنون در ان حضور دارید جز متنها و شعرهای عاشقانه محتوای دیگری ندارد اگر مطالب، مورد پسند شما قرار گرفت با نظرهاتون در بهتر سازی وبلاگ و هر لحظه ای که در تسلیم بگذرد لحظه ای است که بیهودگی و مرگ را تعلیم می دهد٬زندگی طغیانی است بر تمام درهای بسته٬ زندگی تنهایی را نفی می کند و عشق، بارورترین تمام میوه های زندگی است. امروز برای من روز خوبی نیست٬ اینجا را غباری گرفته است٬ یاد تو هر لحظه با من است اما یـــاد انسان را بیمار می کند . به یاد بیاور که در این لحظه ها نیاز من به تو، نیاز من به تمامی ذرات زندگی است. دیگر چه می توانم گفت٬ من خسته هستم دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره ات را پاک نخواهد کرد٬ تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسانتر است. ما می توانستیم ایمان به تقدیر را مغلوب ایمان به خویشتن کنیم اینک اما دستی است که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند٬ دستمال های مرطوب، تسکین دهنده دردهای بزرگ نیستند. التماس، شـــــکوه زندگی را فرو می ریزد. تمنا، بودن را بی رنگ می کند و آنچه به جای می ماند ندامت است. اگر دیوار نباشد، پیچک به کجا خواهد پیچید٬ نه من ماندنی هستم، نه تو. آنچه ماندنی است ورای من و توست. فرصتی برای فكر كردن است. من را تنها نگذار. همین ...
mehrdad_parvizi@yahoo.com
نازترین عکسهای ایرانی

 

عشق

 

مهرداد پرویزی

 

ارديبهشت 1398
دی 1397
مرداد 1397
خرداد 1397
فروردين 1397
تير 1396
آذر 1395
خرداد 1394
اسفند 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
مرداد 1393
تير 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
دی 1392
آبان 1392
مهر 1392
ارديبهشت 1392
مرداد 1391
تير 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390

 

عشق هست
شاید
گاهی وقتها
هی رفیق
واقعیت
خوشبختی
حرف حساب
دل به
اواز قو
سوال
شب ها که سکوت
تو خندیدی
دخـتـرها از فریــاد زدن میتـرسنـد
وقتی گیج میشدم
من از تو
واقعا درسته
یادمان باشد که ...
ادمی
واقعیت
خیانت
تو آدم مخصوصِ کدام آدمی …؟
وقتی میگویم
خاطره ها
امشب
اگه
گنجیشکک
دلم
عاشق فقیر
داستان زیبا
علم روانشناسي مي گويد :
معنایی دقیق عشق
این لحظه
لبانت
من
دنیا هرزه است
اس ام اس انگلیسی
اس ام اس عاشقانه
❧شب است ...❧
دل ادمها
بازی
افسوس
دیشب به یاد ِرویت ، چشمم به راه کردم
خدایا ! بشکن این آیینه ها را
شـــب هایم عجیب درد میکند . . . !
از دور
اهای سهراب
اعتماد..
بعضی وقتا
آخـــــرین فـــــردی کـــــه ,

 






زندگی زیباست
عاشق کشون
کسب درامد
كـــارون چـــت بهترين و حرفه اي ترين چت روم
دنیای شکلک یاسی
سایت سرگرمی
جلب نیوز
بیا تو فقط عکس
تک درخت عشق
فرشته ای در سندوقچه
سلام هم سکوت
دانلود موزیک
رز اتشین
خاطرات من
دنیای کاغذی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

تبادل لینک
کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 204
بازدید دیروز : 45
بازدید هفته : 272
بازدید ماه : 514
بازدید کل : 146267
تعداد مطالب : 213
تعداد نظرات : 62
تعداد آنلاین : 1



.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 204
بازدید دیروز : 45
بازدید هفته : 272
بازدید ماه : 514
بازدید کل : 146267
تعداد مطالب : 213
تعداد نظرات : 62
تعداد آنلاین : 1